داستان من بی تو نمیتونم(قسمت۱)
خوب دوستان برید ادامه مطلب و از این داستان زیبا لذت ببرید.
مرینت:صبح شده بود؛ساعت گوشیم زنگ خورد.اولین روز دانشگاه بود،ولی من اصلا حوصله و هیجانی نداشتم.😥
بیدار شدم و رفتم صبحونم و خوردم.با پدر مادرم خدافظی کردم و رفتم راهی دانشگاه شدم.
آدرین:صبح ساعتم زنگ خورد،بیدار شدم صبحونه خوردم.پدرم نبود.باماشین راهی دانشگاه شدم،یهویی چشمم به یکی خورد که خیلی واسم آشنا بود...انگار که ۱۰ ساله میشناسمش؛اون...اون خیلی شبیه مرینت بود.یعنی ممکنه خودش باشه؟خیلی هیجان داشتم که ببینمش ولی...راننده بهم اجازه نداد.😢منم از ناراحتی بغضم گرفته بود.من دیگه از این همه جدایی خسته شدم.پدر و مادر من و مرینت باهم به مشکل برخودن و باهم دشمن شدن،منم راهی جز جدایی ندارم خوب.اونا رفته بودن آمریکا.کاشکی واقعا مرینت باشه.تا...بهش احساساتم و بگم،بگم چقدر دوسش دارم.😭
مرینت:رسیدم دانشگاه.فضای عجیبی بود،احساس عجیبی داشتم.یهویییی.....یه پسری و دیدم که خیلی واسم آشنا بود چشماش،موهاش.نه این امکان نداره..اون....اون میتونه آدرین باشه؟!!قلبم تند تند میزد،❤احساس عجیبی داشتم...یهویییی...
خوب دیگه دوستان عزیز باید منتظر پارت بعدی باشید.🤗به نظرتون تو پارت بعدی چه اتفاقی میوفته؟تونظرات مطرح کنید ببینم.😉