داستان من بی تو نمیتونم(قسمت۳)
سلام دوستان اومدم با قسمت ۳ داستان من بی تو نمیتونم؛چیزی نمیگم دیگه برید ادامه مطلب.
مرینت:یوهویی اونم اومد رومیز شلوغ نشست بغل من.
مرینت تو دلش:آخه چرا جاتو عوض کردی😓
آدرین:مرینت...
مرینت:احساس عجیبی داشتم...
آدرین:بعد مدرسه باید باهم حرف بزنیم.😐
مرینت:...
آدرین:چیزی نمیخوای بگی؟
مرینت:لطفااا الان حرف نزن.
بلاخره مدرسه تموم شد.
آدرین:مرینت باید راجب موضوع مهمی حرف بزنیم لطفا ازم فرار نکن دلمو نشکن💔
مرینت:نمیخوام تو دردسر بیوفتی الانم رانندت میاد.
آدرین:به رانندم میگم چند دقیقه صبر کنه فقط بیا حرف بزنیم لطفاا
مرینت:باشه حرف بزنیم.
آدرین:مرینت چرا ازم فرار میکنی؟من چند ساله منتظر این لحظه بودم که ببینمت؛دلیل نمیشه چون مامان باباهامون دشمنن ماهم با هم دشمن باشیم مرینت لطفا این کارو نکن.دلمو نشکن💔
مرینت:آدرین من تورو دشمن خودم نمیدونم😢تو بهترین دوست من بودی.همیشه منو دلداری میدادی
آدرین:پس چرا ازم فرار میکنی؟
مرینت:میترسم شر بشه میترسم مامان بابات برات محدودیت قرار بدن،اگه بفهمن ما دوتا باهمیم شر میشه آدرین؛نمیخوام بخاطر من محدودیت برات قرار بدن😢
البته میدونم پدرت میفهمه من تو این مدرسه هم.
آدرین:من نمیزارم پدرم تورو ازم جدا کنه...
یهویی پدر آدرین همراه رانندش اومد و .....
کاتتت خوب دیگه تا پارت بعد انشاء الله😊
بای تا های🖐