داستان یک پارتی

𝗔𝘁𝗼𝘀𝗮 · 11:23 1400/05/02

سلام دوستان اومدم با داستان یک پارتی برید ادامه مطلب

مرینت:صبح شده بود،ولی من نمیخواستم از رخت خوابم تکون بخورم😥با آدرین خوابیده بودم.همه چیز از دیشب‌ شروع شد...از وقتی هویت همو فهمیدیم باهم رو تخت یه خونه که مال آدرین بود رو تخت بودیم.

منو آدرین هم و محکم بغل کرده بودیم❤

آدرین:صبح بخیر بانوی من

مرینت:صبحت بخیر شاهزاده ی من

آدرین:حوصله ندارم برم خونه میخوام کنار تو باشم

مرینت:منم همینطور ولی مجبورم برم

آدرین:اوففف من برم دستشویی یا اول میخوای تو برو

مرینت:نه اول توبرو

آدرین:باشه...آدرین پیشونیم رو بوسید و رفت دستشویی

بعدش صبحونه درست کردیم و خوردیم...الانم وقت رفتن بود😔

مرینت:آدرین دوسِت دارم قول میدم دفعه ی بعد باهم بریم بیرون کلی خوش بگذرونیم

آدرین:باشه ولی قول بده زود قرار بزاریم

مرینت:قول

خداحافظی کردم و رفتم خونه باورم نمیشد بعد۴ سال به عشق زندگیم رسیدم

الانم یه طراح مشهور بودم که عاشق طراحی بود،رفتم سوار ماشین شدم برم سر کار

تو راه همش به آدرین فکر میکردم